ارزشمندترین حقالوکاله
آنچه ذیلا نقل میشود، خاطرهای است قدیمی از یک وکیل متعهد و شریف دادگستری...
وقتی مأمور، اخطاریه دادگاه جنائی را بمن ابلاغ کرد که بوکالت تسخیری «غلام» تعیین شدهام مثل همه اخطاریههای دیگر هیچ احساسی بمن دست نداد. فردای آنروز به دادگاه مراجعه کردم تا از نوع اتهام و مفاد پرونده کسب اطلاع کنم. خلاصه این که متهم یک شب حین مشاجره زن بیگناهش را که حامله هم بوده با لگد مضروب میکند که بر اثر ایراد ضرب، زن و جنین فوت میکنند؛ دادستان هم برایش تقاضای اعدام نموده و چون فقیر و بیبضاعت است دادگاه مرا بعنوان وکیل تسخیری تعیین کرده است.
یک لحظه، طوفانی از خشم و ناراحتی وجودم را فراگرفت بخودم و کارم و قانون وکالت تسخیری نفرین کردم. آخر این چه شغلی است؟ چرا باید از چنین موجود پلیدی دفاع کنم و برخلاف میلم قبول وکالت کنم؟ البته این افکار مدت زیادی طول نکشید بهرحال وظیفه سنگین و مقدس من در سنگر عدالت آغاز شده بود نباید زود قضاوت میکردم... بخود آمدم پرونده را بستم و پیگیر ملاقات با موکل در زندان شدم...
ساعت 10 صبح بود که جوانی بسن 24 الی 25 سال در معیت یک مأمور مراقب به اتاق ملاقات آمد. جوانی روستائی کوتاه قد و فقیر با چشمانی نافذ و روحیهای قوی. توضیح دادم که دادگاه مرا بوکالت تسخیری تو انتخاب کرده است باید مرا محرم خودت بدانی و همه ماجرا را با جزئیات آن تعریف کنی تا کمکت کنم. با آرامش خاصی شروع بسخن کرد ماحصلش این بود که شب هنگام که از کار روزانه بمنزل آمده زندگانیش روبراه نبوده و با زنش دعوا و مرافعه کرده اما لگدی باو نزده؛ زنش از چند روز پیش مریض بوده و چند روز بعد از واقعه نزاع، فوت کرده و برادرهای زنش که از خرده مالکین متنفذ منطقهاند و با وی اختلاف داشتهاند او را متهم کرده و بکمک مأمورین محلی برایش پرونده ساختهاند ضمناً بمن گفت که جز یک مادر پیر که از یک چشم نابیناست هیچکسی در دنیا ندارد و زندگی مادرش هم با کار او تأمین میشود. خداحافظی کردم و از زندان بیرون آمدم میخواستم دنبال کارهای دیگرم بروم ولی فکر «غلام» آرامم نمیگذاشت، دوباره به دادگستری برگشتم، پرونده را گرفتم از برگ اول بدقت تمام اوراق را مطالعه کردم. گزارشها، اظهارات مطلعین، نظر بهدار محل که پیش از نظر پزشکی قانونی اظهار عقیده کرده بود، تحقیقات ژاندارمری، عقیده مقامات مربوطه و نتیجتاً نظر بازپرس و دادستان، همگی دلالت بر مجرمیت متهم داشتند در حالیکه غلام با زبانی ساده و خالی از شائبه بمن میگفت که بیگناه است؛ خود من هم با قرائت پرونده، صداقت او را باور کرده بودم اما همه چیز علیه او بود، راه دفاع مسدود به نظر میرسید.
به دنبال راهی، مدام اوراق پرونده را زیر و رو کردم سرانجام نظرم روی ورقه اظهارنظر بهدار محل متمرکز شد. کلمات «نفریت» و «عدم تکافوی قلب» و فوت، جلوی چشمم رژه رفتند. راستی فراموش کردم برای شما بنویسم که در نظریه پزشکی قانونی قید شده بود که در اثر لگدی که غلام به پهلوی زنش وارد آورده، کلیههای زن از کار افتاده و در نتیجه، مبتلا به «نفریت» شده و نفریت هم «عدم تکافوی قلب» داده و این مرض منجر بکشته شدن وی شده است؛ امیدی مثل برق در ذهنم درخشید خسته ولی خوشحال دفتر دادگاه را ترک کردم.
یک مطلب دیگر را هم فراموش کردم بگویم: یک شب در دفتر کارم نشسته و سرگرم کار بودم که منشی اطلاع داد پیرزنی قصد ملاقات دارد. پیرزنی تقریباً پشت خمیده، صورت سوخته و پرچین و چروک بود تا دیدم که از یک چشم نابیناست، دریافتم که با مادر «غلام» روبرو هستم. ملاقات سختی بود او میدانست که پسرش متهم بقتل است و دادستان هم برای او تقاضای اعدام کرده است با چشمی خونبار التماس میکرد که جان تنها کسش را نجات دهم. معلوم شد «غلام» همه چیز را برای او نوشته است. از وضع پیرزن منقلب و متأثر شدم و از او خواستم دعا کند و خداوند توفیق دهد تا بیگناهی پسرش را اثبات کنم.
بگذارید بقیه مطلب را مختصر بنویسم: لایحهای دادم و نظریه پزشکی قانونی را مخدوش و مخالف صریح اصول پزشکی اعلام نمودم تقاضا کردم محکمه از یکی دیگر از پزشکان قانونی و دیگر اطباء متخصص دعوت کند که تقاضایم پذیرفته شد. در جلسه محاکمه، اطباء صریحا نظر دادند که ممکن است یک زن حامله خود بخود دچار نفریت شود بدون اینکه بر کلیه او ضربهای وارد شده باشد.
شک در نظر قضات حاصل شد سپس با دلائل دیگری نظریه پزشک قانونی رد شد و نهایتا ثابت گشت که زن «غلام» قبلا مبتلا به «نفریت» بوده و بر اثر همین مرض هم بدرود حیات گفته است...
در مدت سه روز که مشغول دفاع در محکمه بودم مدام قیافه مغموم مادر و شبح خیالی «غلام» در نظرم بود. خسته ولی خوشحال بودم چون موفقیت را حدس میزدم.
روز چهارم، دادرسان دادگاه پس از دو ساعت شور وارد دادگاه شدند همه باحترام ورودشان برخاستند. منشی شروع بقرائت رأی کرد، بی گناهی غلام صادر شده بود. «غلام» صدایم کرد فکر کردم میخواهد تشکر کند ولی او خطاب بمن گفت اکنون که آزاد شدهام ساعت نزدیک 2 بعدازظهر است من چیزی نخوردهام و میل ندارم مستقیما به شهرم برگردم؛ کمک میخواست... راستش اول از این برخوردش تعجب کردم اما بخود آمدم، یک درمانده از من طلب کمک میکرد و باید به او پاسخ مثبت میدادم... خلاصه، آن روز دادگاه را ترک کردم و بمنزل رفتم در حالیکه «غلام» حتی یک تشکر خشک و خالی هم از من نکرده بود.
یکی دو ماه از این ماجرا گذشت و جریان کار «غلام» هم مثل همه کارهای دیگر تمام شد و بفراموشی سپرده شد تا این که جالبترین خاطره دوران وکالت من اتفاق افتاد...
غروب یکروز پائیزی وارد دفتر کارم شدم چیزی که عجیب و بیسابقه بود صدای یک بز بود که در فضای دفتر وکالت من طنین انداز بود! با عصبانیت وارد شدم «غلام» را دیدم با مادرش نشسته بود و در دست مادرش بقچهای خودنمائی میکرد. هنوز پرخاش من بمسئول دفتر بخاطر بز آغاز نشده بود که مادر «غلام» بدست و پایم افتاد و با بیانی ساده از زحمات من تشکر کرد و سپس توضیح داد که بپاس زحمت من، تنها بزی را که داشته و از شیرش استفاده میکرده با یک بقچه «به» به عنوان هدیه و ارمغان برایم آورده...
او با ایثار تمام و با همه مایملکش آمده بود از من قدردانی کند سپس «غلام» شروع به صحبت کرد و گفت من برای شما «پول» هم آوردهام «پول». «غلام» روی کلمه پول محکم تکیه کرد و بلافاصله دست در جیب کرد یک دسته اسکناس بیرون آورد و گفت این پول، اولش سیصد تومان بود ولی 20 تومان خرج من و مادرم شده که باینجا آمدیم و بیست تومان هم باید خرج کنیم برگردیم و حالا این دویست و شصت تومان است خواهش میکنیم آنرا قبول کنید تا جبران زحمات شما شده باشد و سپس پولها را روی میز من گذاشت و گفت «هیچ وقت نمک ناشناسی نمیکنم» در حالیکه تحت تأثیر این منظره و هیجانات ناشی از رفتار انسانی «غلام» و مادرش بودم رو به او کردم و گفتم تو که میگفتی دیناری پول و ذرهای از مال دنیا نداری پس چگونه این پول را فراهم کردی؟ «غلام» در حالیکه از اقدام خود خوشحال بود جواب داد: من برای یکسال «قراری» شدهام (یعنی اجیر شدهام) صدتومان کمتر از نرخ مقرر دستمزد گرفتم بشرطی که تمام دستمزد یکسالهام را قبلا دریافت کنم و برای شما بیاورم...
طاقت نیاوردم ناخواسته اشک در دیدگانم دوید و بصورتم سرازیر شد هرچه کردم پول را نپذیرم نشد که نشد با خواهش و التماس پول را گذاشتند روی میز. غلام را بوسیدم و از او و مادرش خداحافظی کردم.
این بزرگترین و پر ارزشترین حق الوکالهای بود که در تمام مدت وکالتم دریافت داشتم.
حقوق امروز -فروردین 1342 - شماره 2
#صدای_وکیل
sedayevakil.com
https://t.me/khateratevakil
باور اجتماعی ما در خواستگاری این است:
"ازدواج مهمترین اتفاق زندگیه و هر شخصی باید صادقانه همه حقایق زندگی خودشو بگه"
هنگام آشنایی، از باب احتیاط در بیان حقایق، ما گاهی افراط هم میکنیم مبادا بعدها متهم به بی صداقتی شویم.
این رویه در غالب دختران و پسران ما وجود دارد و گاهی آنها برخلاف توصیه خانواده مثلاً جزئیترین موارد مربوط سلامتی را با طرف مقابل در میان می گذارند و بعضا طرف مقابل را دچار نگرانی و تشویش هم می کنند اما...
اما همیشه هم اینگونه نیست و همه هم راستگو و متعهد نیستند.
بسیارند دختر و پسران جوانی که با دروغ و نیرنگ خودخواهانه وارد زندگی دیگری می شوند و چون خود را عاشق می پندارند این حق را برای خود قائلاند که با هر ترفندی به عشق خود برسند و چه بسا این رفتار جنبه سیستماتیک نیز پیدا می کند یعنی خانواده نیز به فرزندشان برای رسیدن به اهدافش کمک میکنند.
خانواده هایی که در آن والدین سابقه خطا و کجروی دارند بعضا رفتار فرزند خود را توجیه و تایید نموده و خواسته یا ناخواسته در این فریبکاری به او کمک مینمایند.
****
امروز با دختری مشاوره داشتم که دارای تحصیلات معماری بود؛ در یک شرکت مهندسی با پسری آشنا شده بود که خود را مهندس عمران معرفی کرده و ازدواج کرده بودند، فقط خانواده پسر گفته بودند که پسرشان دیابت دارد.
پس از سه سال زندگی مشترک کاشف به عمل آمده بود که داماد دیپلم ندارد و بواسطه پدرش که بنائی می کند، کمی با امور ساختمان آشنا شده و با نیرنگ، داماد خانواده موجه و مرفهی شده که تنها همین دختر را دارند. جوانی بیمار که بطور مکرر دچار افت قند در حد اورژانس شده و در شرایط خاصی تعادل روحی و کنترل رفتار خود را از دست میدهد بگونهای که امنیت دختر همیشه در کنار او فراهم نیست. همین موضوع سبب شده که پدرزن بیچاره برای احتیاط، آن هارا به منزل خود ببرد و ماوی دهد.
با دختر صحبت کردم... درد دل بسیار داشت، از ضعف فرهنگی خانواده همسر خویش برایم گفت و از وفور دروغ و بی تربیتی و حتی بهداشت ضعیف خانوادگی آنها گلایه داشت او نمیتوانست تصور کند فرزندش در فضایی رشد کند که اعضای آن در اتاقی کنار هم سیگار مکرر بکشند و راحت بهم بیحرمتی
میکنند. او برایش غیرممکن بود فرزندش در محیطی تربیت شود که بسادگی به هم فحش رکیک میدهند.
او چقدر بر اشتباه خویش و اینکه چگونه برای ازدواج با چنین مردی در مقابل خانوادهاش ایستاده است افسوس میخورد. اما چه دیر...
#علی_مهاجری
#وکیل_دادگستری
#صدای_وکیل
https://t.me/khateratevakil
http://sedayevakil.com/
داستان خانمی که امروز برای مشاوره آمده بود...
۲۳ سالشه...
۸ سال قبل برای اینکه به خواستگاری پسرخاله و پسرعمو نه بگه، به خواستگار دیگش که تهران کارگری میکنه بله میگه و به تهران میاد.
مدعیه از اول هیچ احساسی بینشون نبوده و هنوز هم نیست... لذا باید جدا بشن.
ظاهر موجهی داره، مسلط حرف میزنه، خانهداره و یه دختر ۵ساله دارن، ادامه میده:
من دیپلم ردی ام اما همسرم سیکلم نداره؛ پسر خوبیه ها اما دوسش ندارم، بی جربزهاس... ناتوانه... حتی وقتی باهم بیرون میریم مجبورم مانتوی بلندتر بپوشم و آرایش نکنم؛ نگرانم کسی به من چیزی بگه و همسرم نتونه ازم حمایت کنه نمیخام شاهد بیعرضگیش باشم.
سه سال قبل با پسری به اسم سینا دوست شدم، نتونستم... عذاب وجدان داشتم بعد از یکسال کات کردیم به همسرم هم گفتم البته گفتم فقط چت و دردودل میکردیم؛ به احمد قبولوندم که بیتقصیر نبوده اون هم قول داد مشاوره بریم و بیشتر به من توجه کنه.
اما حالا که نگاه میکنم همسرم ضعیفتر از ایناس، اون نمیتونه حتی حق خودشو در محل کار یا از همکاراش بگیره و من زجر میکشم، اگر چه خودش ضعف و ناتوانیش را در محترمانه و مودبانه بودن رفتارش توجیه میکنه و غیر اونو بیادبی میشماره... راهی غیر از طلاق نداریم، باید زودتر جدا بشیم... راستی...
-طلاق چقدر طول می کشه؟!
ذهنم جا ی دیگری است... نگاهش می کنم:
-با کسی دوست هستی؟
کمی در صندلی جا به جا میشود چشم از من بر میدارد:
-بله
-اسمش چیه؟
-سعید!
-چند سالشه؟
-۱۵ سال از من بزرگتره!
-مجرده؟
-جدا شده!
-کارش چیه؟
-تو میدون ترهبار کار میکنه!
- همسرت سعید، چند سالشه؟
-سعید!!!؟
-احمد، منظورم احمد بود گفتم همسرت.
لبخند میزند: میبینی... سعید روحش اینجا پیش منه...! اسمشو بردیم...
به دیوار خیره می شود: تازه دارم معنای عشقو میفهمم.
کنجکاوانه نگاهش میکنم...
- ۲۸سال، ۲۸سالشه... باهم صحبت کردیم راضیش کردم طلاق توافقی بگیریم و موقتا همخونه بشیم گفته بچه هم برای تو، منم گفتم مهریه نمیخوام!
فردا میارمش وکالتنامه رو امضا کنه، یه وقت بهش نگین با سعید دوستم!
راستی... طلاق توافقی چقدر طول میکشه!؟
چه میتوانم به او بگویم... بیست سال تجربه را چطور سرش فریاد بکشم، اصلا گوش شنوایی هست؟
پایان
نکته1: سعید پسر سفت و محکمی است و خصوصیات مردانه دارد... داد می زند... فحش میدهد... اما احمد..!؟
با خود زمزمه میکنم:
هرکه گریزد ز خراجات شام
بارکش غول بیابان شود!
#علی_مهاجری
#وکیل_دادگستری
#صدای_وکیل
https://t.me/khateratevakil
http://sedayevakil.com/
« صدای وکیل »
http://sedayevakil.com
مرکز پاسخگویی رایگان به سوالات حقوقی
تلفن: 16 الی 02166567311
تماس فوری با وکیل سرپرست 09352943060 (عقد قرارداد فوری)
ساعت تماس : 10 تا 18
شماره های ما را تحت عنوان "صدای وکیل" در گوشی خود ذخیره کنید.
مشاوره حضوری در این مرکز نیم بها می باشد.
آدرس: میدان انقلاب، خیابان جمالزاده جنوبی، پلاک 39
ساختمان صدف، طبقه دوم، واحد 9.